دختر فاطمه ام

دختر فاطمه ام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ: إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ* فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ* إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ .
دختر فاطمه ام

دختر فاطمه ام

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ: إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ* فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ* إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ .

صحبت کردن از درون رَحِم!




سوال:
آیا صحبت نمودن حضرت زهرا از درون رَحِم، با مادرشان حضرت خدیجه صحیح است؟ چطور امکان دارد؟!

پاسخ:
این امر، یک مسأله طبیعی نبوده بلکه معجزه بوده است و اختصاص به حضرت زهرا سلام الله علیها هم نداشته، بلکه دربارۀ بسیاری از ائمه طاهرین علیهم السلام و از جمله امیرالمؤمنین علیه السلام نیز نقل شده و معجزه، امکان ذاتی و امکان وقوعی دارد.

منشا خلقت حضرت زهرا سلام الله علیها




سوال:این مطلب که میفرمایند:« منشأ خلقت حضرت زهرا علیها السلام رُطب (خرما) و سیب بهشتی است » یعنی چه؟

پاسخ:
این قضیه از خصوصیات و امتیازات حضرت زهرا سلام الله علیها است؛ که به پدر بزرگوار ایشان امر شد چهل روز از مردم کناره گیری کردند ودرغار حراء به ریاضت دینی و عبادت مشغول شدند و پس از چهل روز، جبرئیل امین از عالم غیب برای آن حضرت و خدیجه رطب و سیب بهشتی آورده و آن دو بزرگوار تناول فرمودند و نور حضرت زهرا سلام الله علیها از پیامبر صلی الله علیه و آله به خدیجه علیها السلام منتقل گردید.
بحار الانوار، ج8، ص188

شعله های عشق


من اشک های تو را بر کوبه های کوچه پس کوچه های سرد و خسته مدینه یافتم. خط تو را که بر پوست هر ستاره، غزل آفتاب را می نوشتی، خواندم. من نشان کبودین تو را از قافله هایی که از کناره بقیع می گذشتند گرفتم... .

این شعله های عشق توست که انسان خسته را به میهمانی آفتاب می خواند. در حجم نگاه تو افق هم رنگ می باخت.

 

سبزی این سال ها هنوز وام دار آن نگاه بلندی است که از قله ناپیدای تو سر زد. من با نوای آشنای تو از قناعت انجمادها و از پس کوچه های حقیر خلافت ها رهیدم... اوج تسلیت تو را آن جا که مردِ راه را پای انداخت شناختم.


من در خاموشی قبرت تابش هزاران خورشید را دیدم. اگر قبرت را نشانی نیست چه باک؟ هر سنگْ نبشته ای حکایت تو را دارد.



نامت که می آید...

      نامت چه آسان بر لب‏ ها می ‏نشیند و یادت، چه داغ ‏ها بر  دل ها می‏ نشاند؛

 نامت که می ‏آید،  ذهن ها لحظه های درنگ را می ‏دوند و... می ‏روند به کوچه‏ ای گم شده و متروک و تنها انگار می ‏بینند تو را؛ با جامه‏ ای رنگین و سرخ فام، از خون و خاک. بازویی کبود ـ که هماره بوسه‏ گاه پدر بود

     نامت که می‏ آید، فرشته‏ ها می‏ آیند که به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را می‏برند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمی ‏زند و خاکیان. اصلاً نمی‏ توانند از تو حرف بزنند. فقط می‏ مانند چاه ‏ها، که آنها را هم، علی علیه‏ السّلام هم‏رنگ آسمان‏ها کرد. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل این‏ها نیستی!


نامت که می ‏آید، آفتاب، شرمنده می‏ شود و خاموش... .